پارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـمپارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

ღஜღ پارسا کوچولوی مـــــــا ღஜღ

روز تولد پارسا جون...

پارسای گل من در تاریخ ١٤ دی ماه سال ١٣٨٩ ساعت ٩.١٠ صبح روز سه شنبه قدم به دنیای مامان و باباش گذاشت و زندگی ما رو سرشار از نور و رحمت اللهی کرد.      بقیه در ادامۀ مطلب: پ ارسا جونم: اون بهترین و شیرینترین روز زندگی ما بود. روزی که واسه رسیدنش لحظه شماری میکردیم و دل تو دلمون نبود که روی ماهتو ببینیم. گل مامان: من و بابا تقریبا از یک ماه قبل از تولدت شبها درست و حسابی نمی خوابیدیم. و از سه شب قبل اصلا چشم روی هم نذاشتیم تا صبح سه شنبه رسید و راهی بیمارستان شدیم و من با خواست خودم بیهوشی موضعی شدم و طلایی ترین و شیرینترین لحظات عمرم رو بهوش بودم و دیدم... دید...
18 بهمن 1389

نامگذاری پارسای گلم...

     می بوسمش.... می خندد       گریه می کند.... قلبم تکه تکه می شود        می خندد... زندگی جاری می شود        به چشمانم خیره می شود... دریای دلم پر از ماهی محبتش می شود          عاشقانه می بوسمش.... شیرین می خندد        وقتی فهمیدیم هدیۀ  خدا به ما یه پسر کاکل زریه،  تصمیم گرفتیم واسه گلمون  اسم انتخاب کنیم.  تنها اسمی که به نظر من و باباجون بهترین اسم به نظر میرسید پارسا بود . پار...
17 بهمن 1389

2ماهگیه گل من و واکسن

سلام ماه آسمونم: امروز یعنی ١٤ اسفند ما شما به سلامتی دو ماهت تموم شد و شدی یه پسر ناز ٢ ماهه . دیروز با باباجون رفتیم واکسن دو ماهگیتو زدی اللهی برات بمیرم که چه دردی کشیدی  پاهای کوچولوت خیلی درد گرفت اما گل من مثل همیشه مقاوم و صبور بودی و خیلی گریه نکردی. بعد رفتیم خونه ی مامانی و آقاجون اونها هم که خیلی نگرانت بودن حسابی ازت مواظبت میکردن.تا شب هم بهت استامینفون میدادیم و مرتب دمای بدنت رو چک میکردیم آخر شب هم یه کمی تب کردی ولی خدا رو شکر تا صبح خوب شدی و دمای بدنت عادی شد. عزیزترین من: این اولین باری بود که صورت خوشگلتو اینقدر بی حال میدیدم همش خواب بودی و ناله میکردی و من...
12 بهمن 1389

دلنوشته های مامان...

 سلام پسر قشنگم   چشم رو هم گذاشتیم ۲ماهگیتم داره تموم میشه . هر روز داری بزرگتر و شیرینتر  میشی. ۴ روز دیگه باید بریم دکتر تا شما واکسن ۲ ماهگیت و بزنی،  خیلی نگران نیستم چون میدونم شما خیلی قوی و مقاوم هستی . راستی یه چند وقتیه شبها خیلی بی تابی میکنی و تا صبح گریه میکنی من و بابا هم که نمیدونیم مشکلت چیه حسابی نگرانت میشیمو غصه میخوریم، آخه طاقت دیدن اون  اشکات که از اون چشمای خوشگلت میادو نداریم .  البته تو انقدر باهوشی که خوب بلدی چه جوری ما رو سر پا نگه داری ، آخه همیشه  بین همون گریه های بلندت   چند  لحظه ساکت میشی تو چشمای م...
10 بهمن 1389

عاشقانه با تو...

 مثل گل صد برگ شکوفا شده ای               چون ماه چهارده شکوفا شده ای                               در آينه ی نگاه من چشم بدوز                                            تا دريابی چقدر زيبا شده ا...
30 ارديبهشت 1389